۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

از قفس پولادي تا طبيعت هزار رنگ



بچه كه بودم دوست داشتم وقتي بزرگ شدم كلي پرنده خوشگل تو قفس داشته باشم و از ديدن پرها و شنيدن آوازشون لذت ببرم. اين آرزو بسيار برام پر ارزش بود. يعني فكر مي كردم كه از لحاظ معنوي و اخلاقي كار پرارزشي انجام مي دم. بزرگ تر شدم كم كم نظرم عوض شد تا جايي كه الان اين كار رو در حد يك جنايت مي دونم. برا همين كم كم با خودم كنار اومدم كه اين آرزوي كودكي رو بي خيال بشم و ديگه بهش فكر نكنم.
تا اينكه چند وقت پيش با پديده جالبي آشنا شدم و بعد از شروع زندگي مشتركمون با ريحانه در جريان واقعي تري از اون قرار گرفتم. Bird watching يا همون پرنده‌نگري تفريح جاليبه كه صدها سال قبل در بلاد كفر عموميت پيدا كرده و الان يكي از مهمترين و بزرگترين تفريحات مردم كشورهاي پيشرفته بوده و درآمد بسياري از اين نوع توريست عايد كشورها و مناطق مستعد اين نوع تفريح مي شه.
پرنده نگري تعريف ساده اي داره. يك نوع گردشگري طبيعته (ecotourism) كه در اون مردم مي رن و پرنده هاي آزاد رو مي بينن. اين نوع تفريح فوايد زير رو داره:
  1. پرنده ها رنگارنگ و زيبا هستند.
  2. پرنده ها رفتارهاي روزمره خاص و جذابي دارند.
  3. پرنده ها تنوع زيادي دارند.
  4. پرنده‌ها آوازهاي زيبايي دارند كه براي هر نوع پرنده منحصر به فرد بوده و مثل اثرانگشت در انسان است.
  5. پرنده‌ها پرواز مي‌كنند و تماشاي پرواز لذت بخش است.
  6. براي پرنده‌نگري بايد به طبيعت‌‌هاي بكر رفت. هرچه پرنده خاص تر طبيعت بكرتر.
  7. براي پرنده‌نگري بايد تسليم سكوت طبيعت شد. سكوت طبيعت براي انسان لذت بخش است.
  8. براي پرنده نگري بايد در اجزاي طبيعت دقيق شد. لاي شاخه ها را ديد. به بوته ها دقيق‌تر نگاه كرد. آسمان را پاييد.
  9. پرنده‌نگري آميزه‌اي از هيجان كشف حيات پويا و آرامش زمين و آسمان است.
  10. پرنده‌نگري در عين طبيعت گردي، يك بازي ساده است. شنيدن آواز و جستجوي صاحب آن آواز.
  11. پرنده براي من نمادي از روح من است. براي همين ديدن اونها من رو به اعماق روحم فرو مي بره.

26 و 27 آذر همراه با گروهي از دانشجويان دانشكده منابع طبيعي دانشگاه تهران و با راهنمايي يكي از پرنده‌نگرهاي حرفه اي ايران جناب مهندس بختياري براي پرنده نگري به تالاب ميان كاله در ساحل درياي خزر رفتيم. اين تالاب يك منطقه حفاظت شده است كه براي پرندگان مهاجر ايران از اهميت بالايي برخوردار است. هنوز فرصت نكردم تا گزارشي از اين سفر بنويسم ولي انشالله به محض آماده شدن اين گزارش خلاصه اي از اون رو در وبلاگ قرار خواهم داد. ما در اين سفر موفق شديم 28 گونه پرنده رو ركورد كنيم كه با توجه به بار اول بودن اين تجربه يك ركورد خوب بود.

ميانكاله بر روي نقشه
View Miankaleh Peninsula in a larger map

پ.ن:
1. متاسفانه به دليل شرايط بد روشنايي هوا، بي تجربگي ما و عدم مجهز بودن به لنزهاي مخصوص نتونستيم عكس هاي خيلي خوبي از پرنده ها بگيريم. فعلا اين عكس رو داشته باشيد:


زردپره ليمويي/كنار روخانه نمرود/جاده فيروزكوه


2. دوستاني كه احساس مي كنن ممكنه به اين نوع طبيعت گردي علاقه مند باشند توصيه مي كنم با كلوپ پرنده‌نگري طرلان آشنا بشند. گرچه سايت زياد حرفه اي نداره ولي برنامه هاي بسيار خوب و حرفه اي در اين زمينه دارند.

3. براي اطلاعات بيشتر در مورد پرنده نگري مي تونيد به وكي پديا مراجعه كنيد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

عثمان و دوتار بي‌قرار

اول لينك‌هاي زير رو بخونيد

1. نوشته استاد منصوري در وبلاگ كوه-فلسفه: خواف 2-بزن عثمان

2. عطر پونه خراسان از د‌وتار عثمان محمد‌پرست (+) نوشته

هومن ظريف در وبلاگ ظريف

پيش.نوشت: در يكي از شب‌هاي يخ زده خواف به منزل گرم پيرمردي رفتيم كه آنقدر بزرگ بود كه نشناسيمش. عثمان محمدپرست نوازنده دوتار و استاد مسلم اين ساز در جهان.


همه منتظر بوديم كه سازش را ببنيم و اگر درخواست جانانه بزرگ جمع نبود حسرت زخمه‌هايش در دلمان مي‌ماند. برخاست و يكبار ديگر شعر زير را زمزمه كرد تا بفهميم كه او كيست و چه مي كند:

خشك سيم و خشك چوب و خشك پوست

از كجا مي‌آيد اين آواي دوست؟

وقتي همه دنيا دست در دست هم مي دهد كه خدا را، نه كه از يادت، كه وجودت ببرد، او كسي بود كه وقتي دوتارش را به دست گرفت يادم افتاد كه خدا هست! آغاز به ساز كرد و روح تك تك ما را نواخت. ضربه‌هايش هزاران اشك خشكيده و لبخند پوسيده را در دل ما زنده مي كرد. دوتار او نغمه سر مي داد و هر يك از ما حرف‌هاي خاموش و سنگين دلمان را مي‌شنيديم. مگر نه اين است كه هر كسي به حرف دل خود مي‌گريد وقتي آن را از كس ديگري بشنود. و چه كسي بهتر از يك ساز كه آنگونه رازهاي دل تو را برملا مي كند كه همه مي شنوند ولي جز خودت كسي چيزي نمي فهمد. و در ميان سازها كدام بهتر از دوتار كه هم‌آواييشان انگار گفتگوي انسان است و خدا! دو عنصر، دو سيم، دو عاشق و دو معشوق... و اين ساز در دستان چه كسي بهتر از عثمان. ناشناخته‌اي كه ناشناخته ماند چون اين گفتگو را در ميدان پول فاش نساخت. چون جز بهر دل عاشق خود تار نزد.

نوايش نداي ما بود و هنرش نه نواختن دوتار، كه نواختن ما بود، به رقص آوردن ما و به اوج بردن ما بود. خنده‌هايش لبخند مقدسي بود كه پيامبروار ما را به عروج مي‌برد. او هنر كه نه چيزي فراتر از هنر بود. نوايش، چهره‌اش، طرز نشستن و تكان دادن سرش همه و همه يك اثر هنري بود. او هنرمند نبود كه اثر هنري خدا بود.

ضربان دستانش زيبا بود و يكنواخت، انگار هزار انگشت نامرئي داشت. انگار در حد فاصل ضربه‌هايش قوانين فيزيكي اين دنيا حاكم نبود، آري فضاي نوسان دستان او قطعه‌اي از بهشت بود. نگاهش تيز بود و جمع را مي‌پاييد؛ از ديدن اشك هاي جاري و سرهاي افتاده‌ي محزون به وجد مي آمد و ضربه‌هايش را لطيف تر و عجيب تر مي زد. گاه به خشم مي آمد گاه به رقص، گاه به اشك، گاه به نيايش گاه به شكايت گاه به حكايت. بوي كوير مي آمد و خورشيد، عطر خاك مي آمد و زيبايي شب، مي نواخت و سينه ها را شرحه شرحه مي كرد.

براي ساز حرمت قائل بود، حتي از حال رفتن يكي از حضار خم به نوايش نيانداخت، اگر ناكوك مي شد بدون قطع كردن نوا، سازش را كوك مي كرد.

انگار در تمام طول نواختنش در يك تكاپوي عجيبي با ساز گرفتار مي‌شد. گاه به خنده نگاهش مي كرد، گاه تعجب مي كرد، گاه خشمگين مي شد گاه شيطنت وار به او مي نگريست و چنان ضربه اي مي زد كه سيم ها غافل گير مي شدند. و گاه با ساز همدست مي شد و رو به ما مي كرد، ناگهان ساز تيربار مي شد و هر ضربه اش تيري به سوي ما. به سمت تك تك ما نشانه مي رفت خدا مي داند چه شب خونيني بود، هر ضربه اش تيري بود كه به همه‌مان اصابت مي كرد، سحر مي كرد و خون مي ريخت و مي گريخت.



ما فقط شنونده يك نوا نبوديم انگار آنجا ميدان جهاد بود، انگار كسي در حال آفريدن حماسه اي بود، ما به تماشايش نشسته بوديم به تماشاي آفرينش يك حماسه‌ي عاشقانه، حماسه بين كوير و سيم، بين عشق و ضربان، بين انسان و جهان... و او حماسه آفرين اين ميدان بود. قهرماني كه در اوج آفرينش خود همه ما را وادار به آفريدن كرده بود. همه در خود فرو رفته بوديم خدا مي داند كه هركداممان به چه مي انديشيديم. هريك‌مان به گوشه اي از بودن پرت شده بوديم. به سرزمين هاي دوري رفته بوديم و به پيكار افتاده بوديم...

بي شك آن شب، و آن حضور يكي از بزرگترين و تاثيرگذارترين شب هاي زندگي ام بود. گواه آن اشك ها و آه ها و ضربه ها ... قلمم چه ولعي دارد كه زيبايي نواي عثمان را به خاك كاغذ بكشد و چقدر ناتوان مانده است.

خودش مي‌گفت تا به حال ضربه‌اي به سيم در ازاي پول نزده است. مي‌گفتند از وقتي كه روحانيون بلندپايه خواف در مراسمي كه عثمان در آن دوتار زده بود، جلسه را ترك كرده بودند ديگر در خواف دوتار نزده است. مي‌گفت استادي نداشته است. مي‌گفتند شاگردي هم نداشته! او مرد كوير بود. چهره‌اي آفتاب ديده و ورزيده و دلي لطيف و سازي كوك. بزرگترين افتخار او نه اعجازش در دوتارنوازي كه ساختن 600 مدرسه با همين دوتار بود.

ققنوس در آتش در حال سوختن بود و من از دور به او مي‌نگريستم. او در سوختن خود شعف داشت و شور. و من در حسرت و ناله كه چنين ققنوسي و جهان از او بي خبر؟ و ققنوس خواهد سوخت... و من در عصر مدرن دست به سوي آسمان خواهم كرد و از خدا خواهم خواست حماسه‌ها و اسطوره ها تكرار شوند و از خاكستر او زمانه از ققنوس خالي نماند.



پ.ن:

1. بزرگترين انگيزه‌ام از ايجاد اين سفرنامه، بيان حال آن شب بود و مدت‌ها طول كشيد، هي نوشتم و هي پاك كردم و آخرش هم نتوانستم آن چيزي را كه بايد بنويسم. اينكه ناگهان در اين اوضاع و احوال دست به قلم بردم، حال عجيب امشبم بود كه نواي ساز عثمان آن را به اوج برد.

2. اگر خواننده ناآشنا احساس تلاش ناشيانه‌اي در بيانم براي بيان چيزي در حدي فراتر از آنچيزي كه هست، مي كند مرا ببخشد. اميدوارم او هم بعد از شنيدن اين نوا در دو لينك زير به بنده حق بدهد.

قسمت اول/قسمت دوم

3. و با خودم اين شعر را زمزمه مي كنم:

اي خواف شگفت روزگاري داري/درد و غم و رنج بيشماري داري

محروم و بدون غمگساري اما/عثمان و دوتار بي‌قراري داري


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

يك آسمان پر از خدا...

شب دوم از سفر خواف بود كه قدم‌زنان به دامنه‌ي يكي از كوه‌هاي سنگي خواف رفتيم. آنجا كه در دامنه آن مقبره معروف به "خواجه‌يار" قرار داشت.


جمع قدري متوقف شد تا توضيحات يكي از دوستان را در مورد تاريخچه زندگي صاحب آن مقبره و رويدادهاي زندگي او بشنود.


شايد بيشتر از هر توضيح و هر مقبره‌اي، دوست داشتيم آسمان شب را به تماشا بنشينيم. انگيزه‌اي كه با رفتن روي فرش كوير گره خورده بود و تا آخر سفر طوفان نگذاشت اين گره باز شود. وسوسه بالا رفتن از كوه سنگي زير سايه شب، مرا به ياد بالا رفتن از كوه نور (در سفر حج‌مان) انداخت و بي‌تاب به آغوش كشيدن كوهم كرد. همراهان بيش از من شتاب داشتند. همه به سوي بالا روانه شديم. مصلحت بود بالاتر نرويم. نشستيم.


قدري شعر و قدري نسيم جام لحظات را پر كرد. سپس وقت، وقت تماشا بود. شب در دهان همه‌مان مزه مي‌كرد. سفره آسمان پر از ستاره‌هاي دور گشوده بود. آنقدر دور كه احساس به پرواز درآيد و انسان بعد وجودش را درك كند. وقت آن بود كه تير تماشا به ستاره‌ها افكنيم تا با گم شدن اندازه پرواز يك پرتو نور و كوچك شدنش حس غريب «بودن» را بچشيم.

آسمان پرستاره شب، مثل درياست. مي‌شود تصوير هر معشوقي را در آن ديد. كافيست ستاره‌ها را هر آنگونه كه مي‌خواهي به هم وصل كني. كافي‌ست نگاه كني تا منظره زاده شود. منظره‌اي كه در دل توست و اگر در آسمان مي‌بينيش از آن روست كه در نگاه توست. هست تا به تماشايش نشسته‌اي. از ابتداي تاريخ آسمان دفتر نقاشي بشر است. هركسي طرحي از آرزوي خود روي آن كشيده. از آدم ابوالبشر گرفته تا حوا كه هر شب نام يكي از فرزندانش را روي ستاره‌اي مي‌گذاشت.

به آسمان كه مي‌نگري طرح پاك شده هزاران معشوقه و آرزو و دل‌خواسته‌اي را مي‌بيني كه در طول تاريخ هر يك به دست كسي، رسم شده. و چه جالب كه هر چه تاريخ جلوتر آمده پيكر آسمان پاك‌تر مانده. انگار انسان عصر جديد دفتر نقاشي باستاني خود – آسمان – را فراموش كرده. ديگر طرحي در آن نيست. هر چه هست بازمانده افسانه‌واري از طرح‌هاي غول‌پيكري‌ست كه مردم باستان‌ش كشيده‌اند و مردم عصرمان اسطوره‌اش خوانند. راستي قلم نوراني و بلند ايمان را كه از دست ما گرفت كه چنين آسمان بي‌اسطوره شده است؟

چشمانم را مي‌بندم. سعي مي‌كنم به گذشته‌ها برگردم. به گذشته‌هاي دوري كه هيچ يادي از آن در ذهنم نمانده است. مي‌سازمش. انساني مي‌شوم كشاورز، خوابيده زير سايه آسمان شب. سرما بالاي سرم. زمين مسطح و خورشيد دور آن گردان. زوزه ناامني يك گرگ، خوابيده در پهلوي دلم. وحشت غرش آن خداي خوابيده در پشت بلا، در پس ذهنم. به آسمان مي‌نگرم. خدايان‌مان بالاي سر من‌اند. يكي تير و كمان در دست، آن يكي چون عقرب، آن يكي در قالب يك خرس، آن يكي... پهنه آسمان پر از خدايان من است. خداياني غول‌پيكر و هميشه مشغول به كار آفرينش.


وااااي چه عظمتي... يادم باشد فردا صيح گوسفندي فداي آنها بكنم... خوابم مي‌گيرد...

چشمانم را باز مي‌كنم، همه در حال سرازير شدن‌اند. پهنه آسمان از حضور همه خدايان خالي‌ست. حسرتي در دل من زاده شده است. انسان باستان چه آسان، با خدايش همراه بود. در گستره آسمان خدايان چه عظمتي داشتند.

و اما من... خدايم گرچه عقلاني‌تر شده است ولي، كاش به اندازه ذره‌اي از هراس عظمت آن خداي كمان‌گير از عظمتش دركي داشتم.



تصوير موقعيت مكاني مقبره خواجه‌يار به همراه مسير طي شده توسط گروه رو در اين لينك ببينيد.

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

انسان مرفه معاني را به فساد مي‌كشد


عشق به يك انسان يك حادثه است
عشق به وطن يك ضرورت است
و عشق به خدا آميزه‌اي از حادثه و ضرورت.
اگر اشتباه نكنم كتاب «يك عاشقانه آرام» نوشته مرحوم «نادر ابراهيمي» با سه بند فوق شروع شده است. وقتي اولين بار آن را خواندم، به ياد دارم، مخدر آرام‌بخشي از زيبايي و ابهام در رگ ناآرام «دل‌خواسته»هايم ريخت. احساس كردم هلهله افكارم mute شده است. انگار كسي «حافظ‌وار» تنها با جمله‌اي همه آنچه را كه مي‌خواستي بشنوي، به تو گفته و تو بيش از هيجان يافتن سيل پاسخ‌هايت، مدهوش ايجاز اعجازآميز شنيده‌ات شده‌اي.
احساس كردم التهاب سه بعدي وجودم آرام گرفت. احساس كردم كه توانستم سه گانه زن، وطن و خدا را در بيتي گنجانده باشم. جنگ درونم در كشش به سه جهت مخالف ناگهان به صلح انجاميد و هر سه قوا دوشادوش هم عزم شادي و سعادت كردند.
تا سال‌ها نفهميدم كه پاسخي كه چون الماسي به چنگش آورده بودم، بلوري شيشه‌اي بيش نبود. بگذريم كه چه برسرم آمد كه اين راز بر من برملا شد. بزرگ‌تر شده بودم و راحت‌تر از «دل‌خواسته»هايم دست مي‌كشيدم. پنجره را باز كردم گره «وطن» را كندم و بيرون انداختم. دو گره مانده بود كه بعدها وقتي يكي باز شد ديگري هم لبخند به لب داشت.
اين حس عنوان‌هاي مختلفي دارد، حكام وطن‌پرستي‌اش مي‌نامند، شعرا عشق وطنش خوانند، حكما ميهن‌دوستي‌اش دانند. بيشتر از اقسام اسمش، بهانه شدن‌هايش دردناك است. گاه بهانه جنگ مي‌شود، گاه بهانه تبعيض، گاه بهانه خِسّت، گاه بهانه توهم، گاه بهانه بيگاري كشيدن و بهره‌كشي كردن، گاه بهانه قدرت‌طلبي، گاه بهانه ثروت‌اندوزي و... وطن‌پرستي يكي از بهترين بهانه‌ها براي وادار كردن ملتي براي انجام كاري است كه دليلش را نمي‌توان به آنها گفت.
راستي اين وطن چيست؟ ميهن به چه گويند؟ هر چه بيشتر مي‌انديشيدم راه به گورستان‌هاي بزرگي از تاريخ و فرهنگ و تمدن، مي‌بردم. همه چيز از وطني كه بايد دوستش مي‌داشتم، مرده بود، زير آوار تاريخ دفن شده بود، آنچه تمدنش مي‌ناميدند آجرش را غربي‌ها برده بودند، آنچه ادبياتش مي‌خواندند به زبان روسي تصحيح شده بود، آنچه فرهنگش مي‌گفتند زير پاي دو رهگذر خشمگين و دست در يقه هم در خيابان ناصرخسرو تهران، كشته شده بود. پس اين ميهن چه بود؟ نمي‌توانستم عاشق باشم. راستي كه مرده را عاشق شدن جز از يك مرده برنمي‌آمد.
مدت‌ها گذشت، طوفان به باغي كه گياه كوچك وجودم در آن باليده بود، حمله كرده بود. درختان شاخه‌هاي خود را خشمگيانه به زمين مي‌كوبيدند و رهگذران زندگي را امان نبود. در يك كلام ديگر اين باغ جاي زندگي نبود. وطن من گم شده بود(+ + +).
خواف شهر كوچكي است كه انگار از ترس كوير به كناري گريخته و ساكت گوشه صحرا نشسته باشد. شهري كه خاك سنگين‌اش خسته‌تر از آن مي‌نمود كه با هر باد خسته‌اي وزيده از كوير حال و احوال‌پرسي كند. شهري كه مردمش شايد از دنيا به اندازه يك خواسته ما از كل يك روز چيزي نخواهند. شهري كه نامش در ذهن مدرسه‌اي ما با «تبعيد» پيوند خورده است. تبعيد به جايي سخت، دور، خشك و گرم. اين شهر رنگي از اميد در خود نداشت و ما كارواني از اميدهاي مبهم به سوي آن شتافته بوديم.
از چنين شهري بسيار مي‎شود سخن گفت. از مردمش صحبت كرد و يك به يك تمام ابعاد زندگي آنها را كاويد. يكي از اين ابعاد وطن‌دوستي آنهاست. واقعا چگونه مي‌توان عاشق شهري شد كه انگار هميشه در آن جمعه است. چگونه مي‌توان به عشق اين وطن خشك كار كرد، به جنگ رفت، شعر گفت، فيلم ساخت. وطن‌پرستي را چگونه مي‌توان در دل مردمان اين شهر تصور كرد.
خواف آثار باستاني زياد دارد، تقريبا همه را ديديم. ظاهرا تاريخ پرشكوهي هم داشته است. انسان‌هاي بزرگي هم در آن زاده شده‌اند. شاعر و عالم و كشورگشا هم تا دلت بخواهد داشته است. اين همه چيز براي يك كشور كافي‌ست تا مردمش وطن‌دوست شوند. ولي انگار چيزي ديگر در دل فهميده‌هاي اين شهر موج مي‌زد. چيزي از جنس ميهن‌پرستي ولي نه آنگونه كه ما داريم.
در يك ظهر دلنشين براي صرف ناهار ميهمان مرد بزرگ‌واري از خواف بوديم. ميزبان‌مان به دقت به حرف‎ها و دغدغه‎هامان گوش مي‎داد و اگر لازم بود نكته‌اي، پاسخي و يا حرفي اضافه مي‌كرد. بحث روي مذهب مردمان ناحيه و اختلاف شيعه و سني بود. ما همه شيعه و او سني. مرد تحصيل‌كرده و فهميده‌اي بود و اين فرصتي بود تا جمع يكي از مهمترين دغدغه‌هاي فكري و اعتقادي خودش را با تجربه او اندكي پخته‌تر كند. همه گرم بحث بوديم و كيفور گفت خود و شنود او.
تا اينكه در ميان صحبت كمي مكث كرد. گفت كه در ازاي پاسخ‌گويي به دغدغه‌هامان درخواست پاسخ‌گويي به دو سوالش را دارد. ترسيدم. گفتم برگ برنده‎اي در دست داشته كه تا به حال در بحث رو نكرده و الان است كه با سوالي كوتاه از خودش و مكثي طولاني از ما كفه اين بحث اعتقادي را به نفع خود بالا برد. همه ساكت شدند. بزرگ جمع ما رخصت كلام داد تا اگر لازم بود خود به جواب لب بگشايد.
او سوالش را پرسيد انگار آب سردي بر روي تمام افكارمان ريخته باشد. اصلا انگار اين همه بحث و سوال و جدل فكري و اعتقادي براي او پشيزي نمي‌ارزيد. روح جمع ما مي‌توانست بيازارد و اين تغيير ناگهاني بحث را تحقير تلقي كند. ولي نمي‌شد... نمي‌شد در مقابل اين دو سوال ساده و روزمره او مدعي‌وار رنجيد. انديشه‌ها غلغلكم مي‌داد. ما پا بر چه زميني داريم و آنها بر چه زميني؟ كوير يعني چه؟ خاك خشك يعني چه؟ دغدغه يعني چه؟ تازه فهميدم چگونه مي‌توان در خواف زاد و آن را دوست داشت، وطن‌دوست شد و براي آن تلاش كرد و خسته شد. تازه فهميدم بزرگاني از خواف را كه در آن چند روز ديده بوديم و بعد هم تعدادي ديگر را ديديم چرا چنين عاشق و واله مي‌نمايند. عاشق وطن خويش. خواف... كوير.
سوال‌هاي ساده او، دو سوال ساده نمادين از محروميت آن منطقه بود. محروميتي كه در اقصي نقاط جهان گسترده است.
اول: فرزندانمان برخلاف سال‌هاي پيش در تحصيل موفق نيستند و درس نمي‌خوانند، چه كنيم؟
دوم: اعتياد بيداد كرده است، بيكاري روح جوانان را ربوده، چه كنيم؟
او از وراي اين همه توهم ذهني ما از درد و محروميت انسان‌ها پرسيد و از ما پاسخي نه از بهر «جدل» كه از براي كاهش اين درد خواست. به ياد آوردم كه مي‌توان عاشق انسان‎هايي شد كه با آنها زاده شده باشي و هر روز دردشان را و رنجشان را ديده باشي. آزرده باشي و از صميم قلب خواسته باشي دردي از آنها كم كني و لبخندي بر لبشان نشانده باشي. شايد بقيه اين «دل‌خواسته» تو را «ميهن‌دوستي»اش نامند، مهم نامي نيست كه ديگران با آن در توهم‌اند، مهم چيزي است كه در دل انسان‌هاست. كاهش رنج انسان‌هايي كه وجه اشتراكشان با آنها، وطني بود كه در آن زاده شده بودند. و اگر كاري براي وطن مي‌كردند، خدمتي براي كاهش محروميتي بوده است نه افتخاري آلوده به تمدني مرده.


و من دوباره آن بند سه‌گانه نادر را به ياد آوردم. او راست مي‌گفت عشق به وطن يك ضرورت است وقتي كه نتيجه‌اش لبخند مادر محرومي باشد كه فرزند نحيفش به شكرانه آب تميزي كه نوشيده است مي‌خندد.
كاري نداشت، مي‌شد به حياط رفت و گره كنده شده وطن را از لابه‎لاي بوته‌هاي گل پيدا كرد و حداقل دوباره به آن فكر كرد...

پ ن: عكس توسط ريحانه احسان‌پور از يكي از روستاهاي اطراف خواف گرفته شده است.

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

تا كفش‌هاي رفتنم را بيابم...

سفر را ما شروع كرديم ولي اين سفر بود كه تمام‌مان كرد.
شايد عجيب باشد كه براي نوشتن از انديشه‌هايم در سفري كه به خواف داشتيم، از آخرينشان شروع كنم. ما به همراه حدود 25 نفر ديگر از دوستان از هفتم فروردين ميهمان شهر كويري خواف شده بوديم. من به همراه همسرم ريحانه در اين سفر حضور داشتم. اين كاروان با كوله‌باري از خاطره در صبح دوازدهم فروردين در ايستگاه راه‌آهن تهران از هم پاشيد. ولي سفر من و ريحان تقريبا در اصفهان تمام شد. صبح زود كاروان به ايستگاه راه‌آهن تهران رسيده بود. اولش قرار بود ريحان تنها به اصفهان برگردد و من هم به خوابگاه بروم. اين تصميمي بود كه شب قبل در قطار گرفته بوديم. تصميم عجيبي بود چون خواب را از سر من پراند و اشك را بر چشمان ريحان نشاند. ولي هيچ يك مانع از تغيير تصميم‌مان نشد. تا اينكه صبح روز عمل، كودك بيدار شده درونم، ناباورانه داد و هوار سر داد. مانع از اجراي تصميمي شد كه بزرگ‌ترهايش گرفت بودند. چاره‌اي نبود، دو بليط گرفتيم و با هم راهي اصفهان شديم. در كنار هم، تماشاي جاده‌ها را با خواب شيرين در اتوبوس عوض كرديم و وقتي بيدار شديم كه اصفهان بزرگ سلاممان داده بود.
خستگي هنوز در تنمان خانه داشت. بعد از يك ناهار سنگين خوشمزه خانگي خوابيدم. و من خواب ديدم. انگار سفر داشت با من حرف مي زد. شايد تاثيرات ناخودآگاه سفر باعث ديدن چنين خوابي شده بود. من خواب ها را خوب مي شناسم. اين خواب را هم خوب مي شناختم، جنسش مرغوب بود.
خواب ديدم كه به اتاق كودكي هايم برگشته‌ام. روبروي قفسه كوچك كتابي كه هرگز در دنياي واقعي نداشتمش، ايستاده‌ام. آن همه كتاب مرا به وجد آورده بود. برايم عجيب بود كه چگونه اين داشته‌هاي قديمي را فراموش كرده بودم؟ رنگارنگ بودند و جذاب. دوست داشتم با تمام وجودم در آنها غرق شوم. به كودكي‌ام غبطه مي‌خوردم. چيزهاي ديگري هم آنجا بود. كيف شيك دوران نوجواني، شبيه آن چه تازه خريده‌ام. همه چيز را زير و رو كردم. به جعبه كفشي رسيدم كه درونش كفش سفيدي بود. كفش دوران كودكي‌ام بود ولي مي‌توانستم الان هم بپوشمش. سفيد و كمي كار كرده. برداشتمشان...

كفش شوق رفتن است... شوقي كه مدت‌هاست كشته شده است. به دست آن چيزي كه نمي‌دانم چيست. فقط مي‌دانم از آن روز كه خواستم بزرگ شوم، همراهم شده است. هميشه ترسيده‌ام از اينكه روزي بفهمم همه مردم دنيا كودكي‌شان مثل كودكي من پر از شوق بود و شگفتي. مي‌ترسم چون اگر اين‌گونه باشد من هم مثل همه مردم دنيا خواهم شد، بي‌شوق و تكراري.
هميشه دوست داشتم كاري بزرگ انجام دهم. هرچه كمتر موفق مي‌شدم بيشتر خدا را حس مي‌كردم. توهم عجيبي است، احساس وظيفه‌اي الهي در دنياي زميني كردن. اينكه به خاطر كاري به دنيا آمده‌اي كه در اين دنيا فقط و فقط از دست تو برمي‌آيد، نه، بدتر از آن، اينكه خدا تو را براي اين كار «انتخاب» كرده است! و بدتر از آن اين كه احساس بكني به تو الهام شده كه بايد چه انجام دهي. ذهن مرا گريزي نبود هر طوري شده بود زندگي بايد معنايي پيدا مي‌كرد. و براي يك ذهن كودكانه چه معنايي شيرين‌تر از اين كه از سوي خدا وظيفه‌اي بر گردن تو نهاده شده تا اداي اين وظيفه حلقه‌اي باشد از زنجيره پيروزي خير بر شر در تاريخ بشر. نمي‌دانم اين فكر را كه براي اولين بار به من آموخته بود.
و چنين فكري نتيجه‌اي جز اين ندارد كه اين وظيفه پس چيست؟ و در عمل جز انتظار روز حماسه كار ديگري نمي‌توان كرد. قهرمان در روز حماسه، حماسه را نمي‌آفريند. حماسه از سال‌ها قبل آغاز شده از آن روزي كه قهرمان راه را خود «انتخاب» مي‌كند. آري من در انتظار بودم حماسه‌اي مرا انتخاب كند غافل از آنكه خود بايد راه خود برمي‌گزيدم، نه خدا!
گذشت و گذشت... من غرق شدم و همه چيز از يادم رفته بود... (+)
گاه خدا را مي‌شود در خواب ديد...
اين خواب حسن ختام خوبي بود براي اين سفر. انقدر خوب بود كه سفرنامه ام با آن افتتاح شد. اين سفر در ناخودآگاه من كودكي‌هايم را زنده كرد تا كفش‌هاي رفتنم را بيابم...

پ.ن: عكس از ريحانه احسان‌پور در حياط مدرسه غياثيه خرگرد-خواف