سفر را ما شروع كرديم ولي اين سفر بود كه تماممان كرد.
شايد عجيب باشد كه براي نوشتن از انديشههايم در سفري كه به خواف داشتيم، از آخرينشان شروع كنم. ما به همراه حدود 25 نفر ديگر از دوستان از هفتم فروردين ميهمان شهر كويري خواف شده بوديم. من به همراه همسرم ريحانه در اين سفر حضور داشتم. اين كاروان با كولهباري از خاطره در صبح دوازدهم فروردين در ايستگاه راهآهن تهران از هم پاشيد. ولي سفر من و ريحان تقريبا در اصفهان تمام شد. صبح زود كاروان به ايستگاه راهآهن تهران رسيده بود. اولش قرار بود ريحان تنها به اصفهان برگردد و من هم به خوابگاه بروم. اين تصميمي بود كه شب قبل در قطار گرفته بوديم. تصميم عجيبي بود چون خواب را از سر من پراند و اشك را بر چشمان ريحان نشاند. ولي هيچ يك مانع از تغيير تصميممان نشد. تا اينكه صبح روز عمل، كودك بيدار شده درونم، ناباورانه داد و هوار سر داد. مانع از اجراي تصميمي شد كه بزرگترهايش گرفت بودند. چارهاي نبود، دو بليط گرفتيم و با هم راهي اصفهان شديم. در كنار هم، تماشاي جادهها را با خواب شيرين در اتوبوس عوض كرديم و وقتي بيدار شديم كه اصفهان بزرگ سلاممان داده بود.
خستگي هنوز در تنمان خانه داشت. بعد از يك ناهار سنگين خوشمزه خانگي خوابيدم. و من خواب ديدم. انگار سفر داشت با من حرف مي زد. شايد تاثيرات ناخودآگاه سفر باعث ديدن چنين خوابي شده بود. من خواب ها را خوب مي شناسم. اين خواب را هم خوب مي شناختم، جنسش مرغوب بود.
خواب ديدم كه به اتاق كودكي هايم برگشتهام. روبروي قفسه كوچك كتابي كه هرگز در دنياي واقعي نداشتمش، ايستادهام. آن همه كتاب مرا به وجد آورده بود. برايم عجيب بود كه چگونه اين داشتههاي قديمي را فراموش كرده بودم؟ رنگارنگ بودند و جذاب. دوست داشتم با تمام وجودم در آنها غرق شوم. به كودكيام غبطه ميخوردم. چيزهاي ديگري هم آنجا بود. كيف شيك دوران نوجواني، شبيه آن چه تازه خريدهام. همه چيز را زير و رو كردم. به جعبه كفشي رسيدم كه درونش كفش سفيدي بود. كفش دوران كودكيام بود ولي ميتوانستم الان هم بپوشمش. سفيد و كمي كار كرده. برداشتمشان...
خستگي هنوز در تنمان خانه داشت. بعد از يك ناهار سنگين خوشمزه خانگي خوابيدم. و من خواب ديدم. انگار سفر داشت با من حرف مي زد. شايد تاثيرات ناخودآگاه سفر باعث ديدن چنين خوابي شده بود. من خواب ها را خوب مي شناسم. اين خواب را هم خوب مي شناختم، جنسش مرغوب بود.
خواب ديدم كه به اتاق كودكي هايم برگشتهام. روبروي قفسه كوچك كتابي كه هرگز در دنياي واقعي نداشتمش، ايستادهام. آن همه كتاب مرا به وجد آورده بود. برايم عجيب بود كه چگونه اين داشتههاي قديمي را فراموش كرده بودم؟ رنگارنگ بودند و جذاب. دوست داشتم با تمام وجودم در آنها غرق شوم. به كودكيام غبطه ميخوردم. چيزهاي ديگري هم آنجا بود. كيف شيك دوران نوجواني، شبيه آن چه تازه خريدهام. همه چيز را زير و رو كردم. به جعبه كفشي رسيدم كه درونش كفش سفيدي بود. كفش دوران كودكيام بود ولي ميتوانستم الان هم بپوشمش. سفيد و كمي كار كرده. برداشتمشان...
كفش شوق رفتن است... شوقي كه مدتهاست كشته شده است. به دست آن چيزي كه نميدانم چيست. فقط ميدانم از آن روز كه خواستم بزرگ شوم، همراهم شده است. هميشه ترسيدهام از اينكه روزي بفهمم همه مردم دنيا كودكيشان مثل كودكي من پر از شوق بود و شگفتي. ميترسم چون اگر اينگونه باشد من هم مثل همه مردم دنيا خواهم شد، بيشوق و تكراري.
هميشه دوست داشتم كاري بزرگ انجام دهم. هرچه كمتر موفق ميشدم بيشتر خدا را حس ميكردم. توهم عجيبي است، احساس وظيفهاي الهي در دنياي زميني كردن. اينكه به خاطر كاري به دنيا آمدهاي كه در اين دنيا فقط و فقط از دست تو برميآيد، نه، بدتر از آن، اينكه خدا تو را براي اين كار «انتخاب» كرده است! و بدتر از آن اين كه احساس بكني به تو الهام شده كه بايد چه انجام دهي. ذهن مرا گريزي نبود هر طوري شده بود زندگي بايد معنايي پيدا ميكرد. و براي يك ذهن كودكانه چه معنايي شيرينتر از اين كه از سوي خدا وظيفهاي بر گردن تو نهاده شده تا اداي اين وظيفه حلقهاي باشد از زنجيره پيروزي خير بر شر در تاريخ بشر. نميدانم اين فكر را كه براي اولين بار به من آموخته بود.
و چنين فكري نتيجهاي جز اين ندارد كه اين وظيفه پس چيست؟ و در عمل جز انتظار روز حماسه كار ديگري نميتوان كرد. قهرمان در روز حماسه، حماسه را نميآفريند. حماسه از سالها قبل آغاز شده از آن روزي كه قهرمان راه را خود «انتخاب» ميكند. آري من در انتظار بودم حماسهاي مرا انتخاب كند غافل از آنكه خود بايد راه خود برميگزيدم، نه خدا!
گذشت و گذشت... من غرق شدم و همه چيز از يادم رفته بود... (+)
گاه خدا را ميشود در خواب ديد...
اين خواب حسن ختام خوبي بود براي اين سفر. انقدر خوب بود كه سفرنامه ام با آن افتتاح شد. اين سفر در ناخودآگاه من كودكيهايم را زنده كرد تا كفشهاي رفتنم را بيابم...
پ.ن: عكس از ريحانه احسانپور در حياط مدرسه غياثيه خرگرد-خواف
۵ نظر:
سلام.
باز هم حرف خواب شد. من نمی دونم خدا شما رو واسه چی (ها) انتخاب کرده. این رو شما بهتر می دونید حتما. اما ممکنه یکی از اون ها تعبیر خواب باشه. :D
شوخی بود. بذارین به حساب خاطره خیلی خوبم از خواب های شما;)
اما با این کودک که لحظه آخر همه تصمیم گیری های بزرگترها رو به هم می زنه خیلی آشنام. خیلی زیاد. کودکی است شیرین با دلی کوچک که جدایی را لحظه ای برنمی تابد. چه سخت است نگهداری از این کودک در زمانی که فاصله ها (البته در مکان) رشد می کنند.
زیبا بود. منتظر قسمت های بعدی هستیم.
این تریک آشناییه که از آخر شروع می کنن و فلش بک می زنن اما به چون تو اولین بار بود که این جا ازش استفاده می کردی جالب و جذابه!
بنویس داش مهدی ببینیم ما رو به کجا می کشونی!
محسن جان اين يه فلش بك كاملا تصادفي بود. خودم هم وقتي خواستم شروع كنم به نوشتن دلم از اينجا شروع كرد. اصلا همه سفر از اينجا شروع شد :)
چه جالب، شاید تا قبل از خواب انگیزه ای برای نوشتن سفرنامه هم نداشتی:)
راستی این قضیه ی خواب داره برا من هم جالب می شه ها! دیشب خواب پسرخاله ام رو دیدم، صبح پاشدم دیدم بعد از مدت ها بهم ایمیل زده:دی
به قول یکی تو خواب به ایمیلم وصل شدم:دی
آره منظورم همين بود! اين خواب انگيزه اصلي نگاه اين چنيني به سفر بود.
در مورد خوابت هم فكر كنم به خاطر پهناي باند زياديه كه اونجا دارين! ديگه رشته عصبي هم مي تونن به اينترنت وصل شن.
ارسال یک نظر