اول لينكهاي زير رو بخونيد
1. نوشته استاد منصوري در وبلاگ كوه-فلسفه: خواف 2-بزن عثمان
2. عطر پونه خراسان از دوتار عثمان محمدپرست (+) نوشته
هومن ظريف در وبلاگ ظريف
پيش.نوشت: در يكي از شبهاي يخ زده خواف به منزل گرم پيرمردي رفتيم كه آنقدر بزرگ بود كه نشناسيمش. عثمان محمدپرست نوازنده دوتار و استاد مسلم اين ساز در جهان.
خشك سيم و خشك چوب و خشك پوست
از كجا ميآيد اين آواي دوست؟
ضربان دستانش زيبا بود و يكنواخت، انگار هزار انگشت نامرئي داشت. انگار در حد فاصل ضربههايش قوانين فيزيكي اين دنيا حاكم نبود، آري فضاي نوسان دستان او قطعهاي از بهشت بود. نگاهش تيز بود و جمع را ميپاييد؛ از ديدن اشك هاي جاري و سرهاي افتادهي محزون به وجد مي آمد و ضربههايش را لطيف تر و عجيب تر مي زد. گاه به خشم مي آمد گاه به رقص، گاه به اشك، گاه به نيايش گاه به شكايت گاه به حكايت. بوي كوير مي آمد و خورشيد، عطر خاك مي آمد و زيبايي شب، مي نواخت و سينه ها را شرحه شرحه مي كرد.

براي ساز حرمت قائل بود، حتي از حال رفتن يكي از حضار خم به نوايش نيانداخت، اگر ناكوك مي شد بدون قطع كردن نوا، سازش را كوك مي كرد.
انگار در تمام طول نواختنش در يك تكاپوي عجيبي با ساز گرفتار ميشد. گاه به خنده نگاهش مي كرد، گاه تعجب مي كرد، گاه خشمگين مي شد گاه شيطنت وار به او مي نگريست و چنان ضربه اي مي زد كه سيم ها غافل گير مي شدند. و گاه با ساز همدست مي شد و رو به ما مي كرد، ناگهان ساز تيربار مي شد و هر ضربه اش تيري به سوي ما. به سمت تك تك ما نشانه مي رفت خدا مي داند چه شب خونيني بود، هر ضربه اش تيري بود كه به همهمان اصابت مي كرد، سحر مي كرد و خون مي ريخت و مي گريخت.

بي شك آن شب، و آن حضور يكي از بزرگترين و تاثيرگذارترين شب هاي زندگي ام بود. گواه آن اشك ها و آه ها و ضربه ها ... قلمم چه ولعي دارد كه زيبايي نواي عثمان را به خاك كاغذ بكشد و چقدر ناتوان مانده است.
خودش ميگفت تا به حال ضربهاي به سيم در ازاي پول نزده است. ميگفتند از وقتي كه روحانيون بلندپايه خواف در مراسمي كه عثمان در آن دوتار زده بود، جلسه را ترك كرده بودند ديگر در خواف دوتار نزده است. ميگفت استادي نداشته است. ميگفتند شاگردي هم نداشته! او مرد كوير بود. چهرهاي آفتاب ديده و ورزيده و دلي لطيف و سازي كوك. بزرگترين افتخار او نه اعجازش در دوتارنوازي كه ساختن 600 مدرسه با همين دوتار بود.
ققنوس در آتش در حال سوختن بود و من از دور به او مينگريستم. او در سوختن خود شعف داشت و شور. و من در حسرت و ناله كه چنين ققنوسي و جهان از او بي خبر؟ و ققنوس خواهد سوخت... و من در عصر مدرن دست به سوي آسمان خواهم كرد و از خدا خواهم خواست حماسهها و اسطوره ها تكرار شوند و از خاكستر او زمانه از ققنوس خالي نماند.

1. بزرگترين انگيزهام از ايجاد اين سفرنامه، بيان حال آن شب بود و مدتها طول كشيد، هي نوشتم و هي پاك كردم و آخرش هم نتوانستم آن چيزي را كه بايد بنويسم. اينكه ناگهان در اين اوضاع و احوال دست به قلم بردم، حال عجيب امشبم بود كه نواي ساز عثمان آن را به اوج برد.
2. اگر خواننده ناآشنا احساس تلاش ناشيانهاي در بيانم براي بيان چيزي در حدي فراتر از آنچيزي كه هست، مي كند مرا ببخشد. اميدوارم او هم بعد از شنيدن اين نوا در دو لينك زير به بنده حق بدهد.
3. و با خودم اين شعر را زمزمه مي كنم:
اي خواف شگفت روزگاري داري/درد و غم و رنج بيشماري داري
محروم و بدون غمگساري اما/عثمان و دوتار بيقراري داري

۳ نظر:
مهدي جان، ناگفته ها را هيچ گاه نتوان بر زبان آورد. تنها مي توان به مدد جملات، پلي زد ميان تجربيات و تشنگي هاي دروني مشترك و گاهي آن درد مشترك را زنده كرد. چه زيبا با اين جملات ادبي از زدن اين پل برآمدي...
خيلي خوب توصيف كردي فضاي اونشب رو ...
به نویسندگان این سایت میگم خسته نباشید دمتون گرم
من یونس هستم از خواف دانشجوی دانشگاه تهران
ارسال یک نظر