۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

عثمان و دوتار بي‌قرار

اول لينك‌هاي زير رو بخونيد

1. نوشته استاد منصوري در وبلاگ كوه-فلسفه: خواف 2-بزن عثمان

2. عطر پونه خراسان از د‌وتار عثمان محمد‌پرست (+) نوشته

هومن ظريف در وبلاگ ظريف

پيش.نوشت: در يكي از شب‌هاي يخ زده خواف به منزل گرم پيرمردي رفتيم كه آنقدر بزرگ بود كه نشناسيمش. عثمان محمدپرست نوازنده دوتار و استاد مسلم اين ساز در جهان.


همه منتظر بوديم كه سازش را ببنيم و اگر درخواست جانانه بزرگ جمع نبود حسرت زخمه‌هايش در دلمان مي‌ماند. برخاست و يكبار ديگر شعر زير را زمزمه كرد تا بفهميم كه او كيست و چه مي كند:

خشك سيم و خشك چوب و خشك پوست

از كجا مي‌آيد اين آواي دوست؟

وقتي همه دنيا دست در دست هم مي دهد كه خدا را، نه كه از يادت، كه وجودت ببرد، او كسي بود كه وقتي دوتارش را به دست گرفت يادم افتاد كه خدا هست! آغاز به ساز كرد و روح تك تك ما را نواخت. ضربه‌هايش هزاران اشك خشكيده و لبخند پوسيده را در دل ما زنده مي كرد. دوتار او نغمه سر مي داد و هر يك از ما حرف‌هاي خاموش و سنگين دلمان را مي‌شنيديم. مگر نه اين است كه هر كسي به حرف دل خود مي‌گريد وقتي آن را از كس ديگري بشنود. و چه كسي بهتر از يك ساز كه آنگونه رازهاي دل تو را برملا مي كند كه همه مي شنوند ولي جز خودت كسي چيزي نمي فهمد. و در ميان سازها كدام بهتر از دوتار كه هم‌آواييشان انگار گفتگوي انسان است و خدا! دو عنصر، دو سيم، دو عاشق و دو معشوق... و اين ساز در دستان چه كسي بهتر از عثمان. ناشناخته‌اي كه ناشناخته ماند چون اين گفتگو را در ميدان پول فاش نساخت. چون جز بهر دل عاشق خود تار نزد.

نوايش نداي ما بود و هنرش نه نواختن دوتار، كه نواختن ما بود، به رقص آوردن ما و به اوج بردن ما بود. خنده‌هايش لبخند مقدسي بود كه پيامبروار ما را به عروج مي‌برد. او هنر كه نه چيزي فراتر از هنر بود. نوايش، چهره‌اش، طرز نشستن و تكان دادن سرش همه و همه يك اثر هنري بود. او هنرمند نبود كه اثر هنري خدا بود.

ضربان دستانش زيبا بود و يكنواخت، انگار هزار انگشت نامرئي داشت. انگار در حد فاصل ضربه‌هايش قوانين فيزيكي اين دنيا حاكم نبود، آري فضاي نوسان دستان او قطعه‌اي از بهشت بود. نگاهش تيز بود و جمع را مي‌پاييد؛ از ديدن اشك هاي جاري و سرهاي افتاده‌ي محزون به وجد مي آمد و ضربه‌هايش را لطيف تر و عجيب تر مي زد. گاه به خشم مي آمد گاه به رقص، گاه به اشك، گاه به نيايش گاه به شكايت گاه به حكايت. بوي كوير مي آمد و خورشيد، عطر خاك مي آمد و زيبايي شب، مي نواخت و سينه ها را شرحه شرحه مي كرد.

براي ساز حرمت قائل بود، حتي از حال رفتن يكي از حضار خم به نوايش نيانداخت، اگر ناكوك مي شد بدون قطع كردن نوا، سازش را كوك مي كرد.

انگار در تمام طول نواختنش در يك تكاپوي عجيبي با ساز گرفتار مي‌شد. گاه به خنده نگاهش مي كرد، گاه تعجب مي كرد، گاه خشمگين مي شد گاه شيطنت وار به او مي نگريست و چنان ضربه اي مي زد كه سيم ها غافل گير مي شدند. و گاه با ساز همدست مي شد و رو به ما مي كرد، ناگهان ساز تيربار مي شد و هر ضربه اش تيري به سوي ما. به سمت تك تك ما نشانه مي رفت خدا مي داند چه شب خونيني بود، هر ضربه اش تيري بود كه به همه‌مان اصابت مي كرد، سحر مي كرد و خون مي ريخت و مي گريخت.



ما فقط شنونده يك نوا نبوديم انگار آنجا ميدان جهاد بود، انگار كسي در حال آفريدن حماسه اي بود، ما به تماشايش نشسته بوديم به تماشاي آفرينش يك حماسه‌ي عاشقانه، حماسه بين كوير و سيم، بين عشق و ضربان، بين انسان و جهان... و او حماسه آفرين اين ميدان بود. قهرماني كه در اوج آفرينش خود همه ما را وادار به آفريدن كرده بود. همه در خود فرو رفته بوديم خدا مي داند كه هركداممان به چه مي انديشيديم. هريك‌مان به گوشه اي از بودن پرت شده بوديم. به سرزمين هاي دوري رفته بوديم و به پيكار افتاده بوديم...

بي شك آن شب، و آن حضور يكي از بزرگترين و تاثيرگذارترين شب هاي زندگي ام بود. گواه آن اشك ها و آه ها و ضربه ها ... قلمم چه ولعي دارد كه زيبايي نواي عثمان را به خاك كاغذ بكشد و چقدر ناتوان مانده است.

خودش مي‌گفت تا به حال ضربه‌اي به سيم در ازاي پول نزده است. مي‌گفتند از وقتي كه روحانيون بلندپايه خواف در مراسمي كه عثمان در آن دوتار زده بود، جلسه را ترك كرده بودند ديگر در خواف دوتار نزده است. مي‌گفت استادي نداشته است. مي‌گفتند شاگردي هم نداشته! او مرد كوير بود. چهره‌اي آفتاب ديده و ورزيده و دلي لطيف و سازي كوك. بزرگترين افتخار او نه اعجازش در دوتارنوازي كه ساختن 600 مدرسه با همين دوتار بود.

ققنوس در آتش در حال سوختن بود و من از دور به او مي‌نگريستم. او در سوختن خود شعف داشت و شور. و من در حسرت و ناله كه چنين ققنوسي و جهان از او بي خبر؟ و ققنوس خواهد سوخت... و من در عصر مدرن دست به سوي آسمان خواهم كرد و از خدا خواهم خواست حماسه‌ها و اسطوره ها تكرار شوند و از خاكستر او زمانه از ققنوس خالي نماند.



پ.ن:

1. بزرگترين انگيزه‌ام از ايجاد اين سفرنامه، بيان حال آن شب بود و مدت‌ها طول كشيد، هي نوشتم و هي پاك كردم و آخرش هم نتوانستم آن چيزي را كه بايد بنويسم. اينكه ناگهان در اين اوضاع و احوال دست به قلم بردم، حال عجيب امشبم بود كه نواي ساز عثمان آن را به اوج برد.

2. اگر خواننده ناآشنا احساس تلاش ناشيانه‌اي در بيانم براي بيان چيزي در حدي فراتر از آنچيزي كه هست، مي كند مرا ببخشد. اميدوارم او هم بعد از شنيدن اين نوا در دو لينك زير به بنده حق بدهد.

قسمت اول/قسمت دوم

3. و با خودم اين شعر را زمزمه مي كنم:

اي خواف شگفت روزگاري داري/درد و غم و رنج بيشماري داري

محروم و بدون غمگساري اما/عثمان و دوتار بي‌قراري داري


۳ نظر:

معین گفت...

مهدي جان، ناگفته ها را هيچ گاه نتوان بر زبان آورد. تنها مي توان به مدد جملات، پلي زد ميان تجربيات و تشنگي هاي دروني مشترك و گاهي آن درد مشترك را زنده كرد. چه زيبا با اين جملات ادبي از زدن اين پل برآمدي...

مصطفي گفت...

خيلي خوب توصيف كردي فضاي اونشب رو ...

ناشناس گفت...

به نویسندگان این سایت میگم خسته نباشید دمتون گرم
من یونس هستم از خواف دانشجوی دانشگاه تهران