قدري شعر و قدري نسيم جام لحظات را پر كرد. سپس وقت، وقت تماشا بود. شب در دهان همهمان مزه ميكرد. سفره آسمان پر از ستارههاي دور گشوده بود. آنقدر دور كه احساس به پرواز درآيد و انسان بعد وجودش را درك كند. وقت آن بود كه تير تماشا به ستارهها افكنيم تا با گم شدن اندازه پرواز يك پرتو نور و كوچك شدنش حس غريب «بودن» را بچشيم.
آسمان پرستاره شب، مثل درياست. ميشود تصوير هر معشوقي را در آن ديد. كافيست ستارهها را هر آنگونه كه ميخواهي به هم وصل كني. كافيست نگاه كني تا منظره زاده شود. منظرهاي كه در دل توست و اگر در آسمان ميبينيش از آن روست كه در نگاه توست. هست تا به تماشايش نشستهاي. از ابتداي تاريخ آسمان دفتر نقاشي بشر است. هركسي طرحي از آرزوي خود روي آن كشيده. از آدم ابوالبشر گرفته تا حوا كه هر شب نام يكي از فرزندانش را روي ستارهاي ميگذاشت.
به آسمان كه مينگري طرح پاك شده هزاران معشوقه و آرزو و دلخواستهاي را ميبيني كه در طول تاريخ هر يك به دست كسي، رسم شده. و چه جالب كه هر چه تاريخ جلوتر آمده پيكر آسمان پاكتر مانده. انگار انسان عصر جديد دفتر نقاشي باستاني خود – آسمان – را فراموش كرده. ديگر طرحي در آن نيست. هر چه هست بازمانده افسانهواري از طرحهاي غولپيكريست كه مردم باستانش كشيدهاند و مردم عصرمان اسطورهاش خوانند. راستي قلم نوراني و بلند ايمان را كه از دست ما گرفت كه چنين آسمان بياسطوره شده است؟
چشمانم را ميبندم. سعي ميكنم به گذشتهها برگردم. به گذشتههاي دوري كه هيچ يادي از آن در ذهنم نمانده است. ميسازمش. انساني ميشوم كشاورز، خوابيده زير سايه آسمان شب. سرما بالاي سرم. زمين مسطح و خورشيد دور آن گردان. زوزه ناامني يك گرگ، خوابيده در پهلوي دلم. وحشت غرش آن خداي خوابيده در پشت بلا، در پس ذهنم. به آسمان مينگرم. خدايانمان بالاي سر مناند. يكي تير و كمان در دست، آن يكي چون عقرب، آن يكي در قالب يك خرس، آن يكي... پهنه آسمان پر از خدايان من است. خداياني غولپيكر و هميشه مشغول به كار آفرينش.
وااااي چه عظمتي... يادم باشد فردا صيح گوسفندي فداي آنها بكنم... خوابم ميگيرد...
چشمانم را باز ميكنم، همه در حال سرازير شدناند. پهنه آسمان از حضور همه خدايان خاليست. حسرتي در دل من زاده شده است. انسان باستان چه آسان، با خدايش همراه بود. در گستره آسمان خدايان چه عظمتي داشتند.
تصوير موقعيت مكاني مقبره خواجهيار به همراه مسير طي شده توسط گروه رو در اين لينك ببينيد.
۳ نظر:
معمولا نوشته هاي طولاني تو وبلاگ، تاثيرگذاري كمي دارند. شاهدش هم اينكه كه كسي تا آخرش نمي خونه كه بخواد كامنت بذاره. من خودم نوشته هاي طولاني رو معمولا تو وبلاگ ها نمي خونم چون احساس مي كنم نوشته مفيدي نيست :)
من معمولا وقتی به آسمان نگاه می کنم این فکر میاد تو ذهنم (چون ممکنه خواننده های غیر متعارف داشته باشی از به کار بردن این چیز میاد تو چیزم پرهیز کردم:دی) که نوری که الان از اون ستاره هایی که دو سه هزار سال نوری از ما فاصله دارن به چشم من می رسه 2-3 هزار سال پیش ازون ها ساطع شدن! زمان اجداد و نیاکان ما! حس جالبیه!
و الان که نوشته های تو رو در مورد خدایان آسمان و اجدادمون خوندم برام جالب بود!
قشنگ می نویسی داش مهدی:)
عالی بود
از این که به شهر من امدی خوشحال شدم
علی از خواف
ارسال یک نظر