عشق به يك انسان يك حادثه است
عشق به وطن يك ضرورت است
و عشق به خدا آميزهاي از حادثه و ضرورت.
اگر اشتباه نكنم كتاب «يك عاشقانه آرام» نوشته مرحوم «نادر ابراهيمي» با سه بند فوق شروع شده است. وقتي اولين بار آن را خواندم، به ياد دارم، مخدر آرامبخشي از زيبايي و ابهام در رگ ناآرام «دلخواسته»هايم ريخت. احساس كردم هلهله افكارم mute شده است. انگار كسي «حافظوار» تنها با جملهاي همه آنچه را كه ميخواستي بشنوي، به تو گفته و تو بيش از هيجان يافتن سيل پاسخهايت، مدهوش ايجاز اعجازآميز شنيدهات شدهاي. احساس كردم التهاب سه بعدي وجودم آرام گرفت. احساس كردم كه توانستم سه گانه زن، وطن و خدا را در بيتي گنجانده باشم. جنگ درونم در كشش به سه جهت مخالف ناگهان به صلح انجاميد و هر سه قوا دوشادوش هم عزم شادي و سعادت كردند.
تا سالها نفهميدم كه پاسخي كه چون الماسي به چنگش آورده بودم، بلوري شيشهاي بيش نبود. بگذريم كه چه برسرم آمد كه اين راز بر من برملا شد. بزرگتر شده بودم و راحتتر از «دلخواسته»هايم دست ميكشيدم. پنجره را باز كردم گره «وطن» را كندم و بيرون انداختم. دو گره مانده بود كه بعدها وقتي يكي باز شد ديگري هم لبخند به لب داشت.
اين حس عنوانهاي مختلفي دارد، حكام وطنپرستياش مينامند، شعرا عشق وطنش خوانند، حكما ميهندوستياش دانند. بيشتر از اقسام اسمش، بهانه شدنهايش دردناك است. گاه بهانه جنگ ميشود، گاه بهانه تبعيض، گاه بهانه خِسّت، گاه بهانه توهم، گاه بهانه بيگاري كشيدن و بهرهكشي كردن، گاه بهانه قدرتطلبي، گاه بهانه ثروتاندوزي و... وطنپرستي يكي از بهترين بهانهها براي وادار كردن ملتي براي انجام كاري است كه دليلش را نميتوان به آنها گفت.
راستي اين وطن چيست؟ ميهن به چه گويند؟ هر چه بيشتر ميانديشيدم راه به گورستانهاي بزرگي از تاريخ و فرهنگ و تمدن، ميبردم. همه چيز از وطني كه بايد دوستش ميداشتم، مرده بود، زير آوار تاريخ دفن شده بود، آنچه تمدنش ميناميدند آجرش را غربيها برده بودند، آنچه ادبياتش ميخواندند به زبان روسي تصحيح شده بود، آنچه فرهنگش ميگفتند زير پاي دو رهگذر خشمگين و دست در يقه هم در خيابان ناصرخسرو تهران، كشته شده بود. پس اين ميهن چه بود؟ نميتوانستم عاشق باشم. راستي كه مرده را عاشق شدن جز از يك مرده برنميآمد.
مدتها گذشت، طوفان به باغي كه گياه كوچك وجودم در آن باليده بود، حمله كرده بود. درختان شاخههاي خود را خشمگيانه به زمين ميكوبيدند و رهگذران زندگي را امان نبود. در يك كلام ديگر اين باغ جاي زندگي نبود. وطن من گم شده بود(+ + +).
خواف شهر كوچكي است كه انگار از ترس كوير به كناري گريخته و ساكت گوشه صحرا نشسته باشد. شهري كه خاك سنگيناش خستهتر از آن مينمود كه با هر باد خستهاي وزيده از كوير حال و احوالپرسي كند. شهري كه مردمش شايد از دنيا به اندازه يك خواسته ما از كل يك روز چيزي نخواهند. شهري كه نامش در ذهن مدرسهاي ما با «تبعيد» پيوند خورده است. تبعيد به جايي سخت، دور، خشك و گرم. اين شهر رنگي از اميد در خود نداشت و ما كارواني از اميدهاي مبهم به سوي آن شتافته بوديم.
از چنين شهري بسيار ميشود سخن گفت. از مردمش صحبت كرد و يك به يك تمام ابعاد زندگي آنها را كاويد. يكي از اين ابعاد وطندوستي آنهاست. واقعا چگونه ميتوان عاشق شهري شد كه انگار هميشه در آن جمعه است. چگونه ميتوان به عشق اين وطن خشك كار كرد، به جنگ رفت، شعر گفت، فيلم ساخت. وطنپرستي را چگونه ميتوان در دل مردمان اين شهر تصور كرد.
خواف آثار باستاني زياد دارد، تقريبا همه را ديديم. ظاهرا تاريخ پرشكوهي هم داشته است. انسانهاي بزرگي هم در آن زاده شدهاند. شاعر و عالم و كشورگشا هم تا دلت بخواهد داشته است. اين همه چيز براي يك كشور كافيست تا مردمش وطندوست شوند. ولي انگار چيزي ديگر در دل فهميدههاي اين شهر موج ميزد. چيزي از جنس ميهنپرستي ولي نه آنگونه كه ما داريم.
در يك ظهر دلنشين براي صرف ناهار ميهمان مرد بزرگواري از خواف بوديم. ميزبانمان به دقت به حرفها و دغدغههامان گوش ميداد و اگر لازم بود نكتهاي، پاسخي و يا حرفي اضافه ميكرد. بحث روي مذهب مردمان ناحيه و اختلاف شيعه و سني بود. ما همه شيعه و او سني. مرد تحصيلكرده و فهميدهاي بود و اين فرصتي بود تا جمع يكي از مهمترين دغدغههاي فكري و اعتقادي خودش را با تجربه او اندكي پختهتر كند. همه گرم بحث بوديم و كيفور گفت خود و شنود او.
تا اينكه در ميان صحبت كمي مكث كرد. گفت كه در ازاي پاسخگويي به دغدغههامان درخواست پاسخگويي به دو سوالش را دارد. ترسيدم. گفتم برگ برندهاي در دست داشته كه تا به حال در بحث رو نكرده و الان است كه با سوالي كوتاه از خودش و مكثي طولاني از ما كفه اين بحث اعتقادي را به نفع خود بالا برد. همه ساكت شدند. بزرگ جمع ما رخصت كلام داد تا اگر لازم بود خود به جواب لب بگشايد.
او سوالش را پرسيد انگار آب سردي بر روي تمام افكارمان ريخته باشد. اصلا انگار اين همه بحث و سوال و جدل فكري و اعتقادي براي او پشيزي نميارزيد. روح جمع ما ميتوانست بيازارد و اين تغيير ناگهاني بحث را تحقير تلقي كند. ولي نميشد... نميشد در مقابل اين دو سوال ساده و روزمره او مدعيوار رنجيد. انديشهها غلغلكم ميداد. ما پا بر چه زميني داريم و آنها بر چه زميني؟ كوير يعني چه؟ خاك خشك يعني چه؟ دغدغه يعني چه؟ تازه فهميدم چگونه ميتوان در خواف زاد و آن را دوست داشت، وطندوست شد و براي آن تلاش كرد و خسته شد. تازه فهميدم بزرگاني از خواف را كه در آن چند روز ديده بوديم و بعد هم تعدادي ديگر را ديديم چرا چنين عاشق و واله مينمايند. عاشق وطن خويش. خواف... كوير.
سوالهاي ساده او، دو سوال ساده نمادين از محروميت آن منطقه بود. محروميتي كه در اقصي نقاط جهان گسترده است.
اول: فرزندانمان برخلاف سالهاي پيش در تحصيل موفق نيستند و درس نميخوانند، چه كنيم؟
دوم: اعتياد بيداد كرده است، بيكاري روح جوانان را ربوده، چه كنيم؟
او از وراي اين همه توهم ذهني ما از درد و محروميت انسانها پرسيد و از ما پاسخي نه از بهر «جدل» كه از براي كاهش اين درد خواست. به ياد آوردم كه ميتوان عاشق انسانهايي شد كه با آنها زاده شده باشي و هر روز دردشان را و رنجشان را ديده باشي. آزرده باشي و از صميم قلب خواسته باشي دردي از آنها كم كني و لبخندي بر لبشان نشانده باشي. شايد بقيه اين «دلخواسته» تو را «ميهندوستي»اش نامند، مهم نامي نيست كه ديگران با آن در توهماند، مهم چيزي است كه در دل انسانهاست. كاهش رنج انسانهايي كه وجه اشتراكشان با آنها، وطني بود كه در آن زاده شده بودند. و اگر كاري براي وطن ميكردند، خدمتي براي كاهش محروميتي بوده است نه افتخاري آلوده به تمدني مرده.

و من دوباره آن بند سهگانه نادر را به ياد آوردم. او راست ميگفت عشق به وطن يك ضرورت است وقتي كه نتيجهاش لبخند مادر محرومي باشد كه فرزند نحيفش به شكرانه آب تميزي كه نوشيده است ميخندد.
كاري نداشت، ميشد به حياط رفت و گره كنده شده وطن را از لابهلاي بوتههاي گل پيدا كرد و حداقل دوباره به آن فكر كرد...